کد مطلب:300742 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:266

تخته تابوت


دخترم!

جامه ات چه زیباست امروز؟!

خانم!

می رویم،

به «عروسی»،

با مادرم،

همین امشب!


آه!

دخترم!

زندگی دفتری از خاطره هاست،

خاطراتی «شرین»،

خاطراتی «مغشوش»،

یكنفر در شب «كام»،

یكنفر در دل «خاك»،

یكنفر هدم «خوشبختی» هاست،

یكنفر همسفر «سختی» هاست!

چشم تا باز كنیم «عمر» مان می گذرد،

و ز سر «تخت» مراد،

پای بر «تخته ی» تابوت گذاریم همه!

و این از آن رو است كه نباشیم، همه،

جز همسفرانی چند،

لیك در راه سفر غم و شادی بهم است،

ساعتی در ره این دشت غریب،

می رسد «راه روی خسته» به خرم كده یی،

لحظه ای در دل این وادی پیر،

می رسد «همسفری شاد» به ماتمكده یی!

تا ببینیم كجا، باز كجا؟

چشممان بار دگر،

سوی هم باز شود!


در جهانی كه در آن راه ندارد اندوه،

زندگی با همه معنی خویش،

از نو آغاز شود! [1] .

خانم!

دیدن یك «جامه» زیبا،

شنیدن یك نام «عروسی»،

شما را تا به كجا برد، كه این «آه» بلند را به دنبال داشت!

و این پر شكوه، شكوه را؟!

دخترم!

درست همین ساعت ها بود،

كه رسول خدای- ص- فرمود:

فاطمه ام را بیاورید!

و آوردند،

دستیش در دست ام سلمه بود،

و دامن كشان می آمد،

آه!

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود!

هر چه جز بار غمش در دل مسكین من داشت

برود از دل من،


وز دل من آن نرود!

از شدت شرم چهره اش جاری بود از عرق!

پایش بلغزید، همینكه رسید!

رسول خدا فرمود:

خداوند تو را از لغزش های دنیا و آخرت نگاه دارد! [2] .

آنگاه نو عروس آسمان آماده شد،

«كوچ» را،

تا خانه شوی،

شوی شیدایی خویش!

و آخرین درس های پدر اینكه:

دخترم!

به سخنان مردم گوش مده!

مبادت نگران باشی كه شویت «تهی» است دستانش!

كه تهیدستی را اگر از برای دیگرها سرشكستگی هاست در پی، برای پیامبر و خاندانش «فخر» است، و «مباهات»!

دخترم!

پدرت اگر می خواست می توانست گنج های زمین را مالك آید،

اما او رضایتمندی خدای اختیارش بود!


دخترم!

اگر آنچه را پدرت می داند، می دانستی،

دنیا در دیده ات زشت می نمود!

و آخرینم حرف آنكه:

من درباره ات هیچ كوتاهی ننمودم،

تو را به بهترین خاندان خویش به شوی دادم!

شویی بزرگ!

بزرگ «دنیا»،

بزرگ «آخرت»!

و آنگاه دستی به دعا برداشت و بگفت:

خدایا!

فاطمه از من است،

و من از او!

خدایا!

او را،

از هر پلیدی،

و ناپاكی، بدورش دار!

و نیز دست فاطمه اش در دست علی- ع- گذارد و علی را گفت:

این ودیعه ی خداوند است،

و رسولش،

كه در نزد توست!

خدا را در نظر داشته باش!


و نیز اشتیاق مرا به او [3] .

و دخترش را گفت:

دخترم!

به خانه خود بروید!

در پناه خدا!

روشنی ها دیده ام،

در چشم اختربارتان،

جلوه مهتاب دارد،

باغ ایمان شما،

با شما میثاق یاری بسته ام،

تا روز مرگ

كافرم گر سر بگردانم، ز فرمان شما

راحت پرهیزگاران،

در قیامت،

زان تست،

دیده ام این وعده ی حق را، به قرآن شما!

داستان رنجتان،

پایان پذیرد،

دیر نیست،

تا بهاران زاید از فصل زمستان شما!

محنت ظلمت،


نپاید،

باش تا بینم به كام

چلچراغ بخت را روشن در ایوان شما

آید آن روزی،

كه با عزم تو و لطف خدای

پشت عالم بشكند جمع پریشان شما [4] .

آری دخترم!

آن ناقه سوار عصه عرصات،

آن شب نیز بر ناقه ای سوار آمد،

كه با قطیفه ای پوشانیده بودندش،

زمام مهار ناقه بدست سلمان بود،

و پیامبر نیز به دنبال!

و پیشاپیش، جماعت زنان،

شادان و شادمان،

«هلهله» می كردند،

و «تكبیر» می گفتند!

و پیامبرشان گفته بود:

مباد! چیزی بگوئید كه خدای را خوش نیاید!

كه به موسایش فرمود:

از من به مردمان بگوی:

اگر كاری كنید كه خوشم بیاید،


كاری كنم كه خوشتان بیاید!

و اگر كاری كنید كه خوشم نیاید،

كاری كنم كه خوشتان نیاید!

و آن شب چیزی نگفته نیامد كه خدای را خوش نیاید،

و از فرط وجد و نشاط هر كس چیزی می گفت،

یكی می گفت:

سرن بعون الله جاراتی!

واشكرنه فی كل حالاتی

ای بانوان!

به یاری خدای حركت كنید!

و در تمامی حالات، خدای را سپاسگزار باشید!

و نیز همو می گفت:

با بهترین زنان جهان همراهی كنید!

كه فدایش باد خویشان، همه،

و كسانش!

و آن دیگر می گفت:

فسرن جاراتی بها انها

كریمه بنت عظیم الخطر

او را حركت دهید ای بانوان!

او بانویی است بزرگوار،

و دخت آنكس كه مقامش والاست،

و شانش گرامی و عظیم!


و آن دیگری گفت!

والحمد لله علی افضاله

واشكر الله العزیز القادری

ستایش آن خداوندست بر فضیلت هایش،

كه بخشیده ما را،

و سپاسش باد كه پیروزمند است،

و بس توانا!

و همچنان می گفتند،

و می گفتیم، تا به «حجله» رسیدیم،

آه! این نیز همچنان در یاد من است،

كه در حجله علی- ع- فاطمه- س- را می گفت:

بانوی من!

گرفته ای!

غمزده ای!

نگرانی چرا؟!

و شنیدم كه فاطمه اش گفت:

تفكرت فی حالی و امری،

عند ذهاب عمری،

و نزولی فی قبری،

فشبهت دخولی فی فراشی بمنزلی كدخولی الی لحدی و قبری، فانشدك الله ان قمت الی الصلاه،


فتعبد الله تعالی هذه اللیله...! [5] .

علی جان!

به خود می اندیشم،

و روزگار پایانی عمر را،

و منزلگاه دیگرم،

«قبر» را،

و «قیامتم»!

من امروز از خانه پدر به خانه تو بیامدم،

و می دانم كه فردا نیز از این خانه به خانه قبر روان خواهم شد!

علی جان!

تو را به خداوند سوگند می دهم،

كه در این آغازین لحظات زندگی،

بیا تا كه با هم به نماز ایستیم،

و در این شب خدای را به عبادت باشیم!

و آن شب به نماز ایستادند،

و خوبش به یاد دارم كه فاطمه- س- بر سجاده ی نماز بود، و شنید صدایی را،

دلخسته دختركی بود كه می گفت:

ای زینت پیامبر!

خانه شوهر به تو آباد باد

خاطرت از رنج و غم آزاد باد


ای بانوی بزرگ!

من نیز آرزومندم،

با تو باشم، و با دیگرها،

و در این یك شب، كه شب شادی توست،

من نیز شریك!

اما چكنم،

جامه ای نیست مرا!

اگرت هست جامه ای كهنه، مرا ارزانی بدار!

گفت چنین زهره افلاك جود

پیرهن كهنه اش آرند زود

و آوردیم!

همگان به آن گمان كه خواهدش ببخشاید، آن كهنه جامه را، اما شنیدیم كه بگفت:

به گرد من گرد آئید!

و گرد آمدیم،

و بدیدیم:

جامه تو را از بدن دور كرد

خاطر آن غمزده مسرور كرد

و جامه كهنه اش را خود به تن داشت!

آری، خاندان كرم اند، اینان، دخترم!

و در این خاندان،

همیشه،


دیگرها،

به «تقدم» باشند!

و از این نمونه ها چه بسیارم كه به یاد است!

و هنوزم در یاد كه:

روزی پیامبر- ص-،

پس از پایان نماز،

نماز عصر،

در محراب بنشست،

روی به مردم،

در همان حال بیامد،

پیری از اعراب مهاجر،

جامه اش كهنه،

و تا آنجا فرتوت بود و ضعیف،

كه بر پای نمی توانست ایستاد!

پیامبر- ص-،

به «تفقد» احوالش را جویا شد،

و آن پیر گفتش،

ای پیامبر خدای!

گرسنه ام،

برهنه ام،

و تهیدست!

سیرم كنید!


و بپوشانید!

و نیز مرحمتی!

پیامبرش فرمود:

خود، چیزی ندارم،

اما آنكس كه كسی را به خیر راهنمایی می دارد،

به مانند است آن را، كه انجامش می دهد!

برخیز و روی را سوی آن سرایی دار، كه خدای و رسولش را دوست دارد،

و خدای و رسولش نیز دوستش می دارند!

آنگاه بلال را گفت:

این مرد را به خانه اش می رسانی،

خانه فاطمه را!

آری،

و آن بیابانی مرد به راه افتاد،

و همراهش بلال،

همینكه به خانه فاطمه رسیدند،

آن مرد،

فریاد برآورد:

سلام بر شما خاندان پیامبر- ص-!

و حضرت پاسخش را بگفت:

السلام علیك!

كیستی تو؟!


او گفت:

از بادیه نشینانم!

و از سرزمین های دور می آیم!

و گرسنه ام،

و برهنه،

و بی چیز!

و حوالت داشت مرا،

به این بارگاه،

پدرت، آن سرور انسان ها!

و فاطمه كه سومین روز گرسنگی خود و شوی خویش را پشت سر می گزارد، پوستینی از گوسفند،

كه دباغی شده بود،

و حسن و حسینش شبها بر آن می آرمیدند، بیاورد، و بگفت:

ای میهمان ما، این را بگیر!

امید است خداوند بهتر از این تو را نصیب دارد، و آن بیابانی گفت:

ای والا دخت!

گرسنه ام،

تو مرا پوستین گوسپند می دهی؟!

با این، چه توانم كرد؟!


حضرتش تا كه این حرف را شنید،

دست بر گردن داشت،

و هدیت دخت عمویش را باز كرد،

و به آن بیابانی بداد،

و بگفتش: این را بگیر!

و بفروش!

امیدمندم كه خدای بهتر از این تو را نصیب فرماید!

و آن بیابانی گردنبند را بگرفت،

و به مسجد روانه،

و به نزد رسول خدا- ص- آمد،

و ایشان در میان بود اصحاب را،

و بگفتش،

ای رسول خدای!

فاطمه دخترت مرا این گردنبند بداد!

و مرا گفت كه: آن را بفروش!

پیامبر تا آن گردنبند را بدید بگریست!

عمار نتوانست كه طاقت آرد،

برخاست!

و بگفت:

ای رسول خدا!

آیا مرا اجازت باشد تا آن را خریدار باشم؟!

فرمودش:


خریداری كن!

گفت:

ای بیابانی!

آن را به چند خواهی فروخت؟!

گفت:

به یك نوبت غذای سیر،

از نان و گوشت،

و یك برد یمانی كه خود را با آن توانم پوشانید،

و بتوانم نماز گزارد،

و به یك دینار،

تا مرا به خانه ام و خانواده ام برگرداند!

در همان هنگام،

عمار به او گفت:

«بیست» دینار،

و «دویست» درهم،

و یك «برد» یمانی،

و «مركب» خود را، به تو می دهم،

و نیز از «گندم» و «گوشت» تو را سیر

می دارم!

بیابانی گفت:

تو چه «سخاوتمندی» ای مرد!


و به همراهش برفت،

و عمار آنها را به او بداد!

بیابانی به نزد رسول خدا- ص- آمد،

حضرتش پرسید:

«سیر» شدی آیا؟

«لباس» پوشیدی آیا؟

بیابانی گفت:

آری،

پدرم،

مادرم،

فدایت باد!

و آنگاه عمار،

گردن بند را برداشته،

و با «مشك»، خوشبویش نمود،

و در «بردی» یمانی پیچیدش، و آن را به غلامش داد،

و گفتش: این را به نزد رسول خدا- ص- خواهی برد،

و خودت نیز غلام آن حضرت باش!

و آن غلام آمد به نزد رسول خدا- ص-،

و گفته های عمار را بگفت،

رسول خدا- ص- فرمود:

به نزد فاطمه- س- می روی،


و این را به او تقدیمش میداری،

و تو خود نیز از این پس غلام او باش!

و غلام، گردن بند را به نزد حضرتش آورد،

و فرمایش رسول خدا- ص- را باز گفت،

و فاطمه- س- گردن بند را بگرفت،

و غلام را گفت كه از این پس آزاد باشی!

و غلام خندید!

حضرتش فرمود:

چرا؟ خنده!

و غلام گفت:

«خنده ام» نیست جز از بركت همین گردن بند،

«گرسنه» ای را سیر نمود،

و «برهنه» ای را پوشانید،

و «تهیدستی» را بی نیاز داشت،

و «بنده ای» را آزاد نمود،

و سرانجام نیز به نزد «صاحب» آمد! [6] .

خانم!

یك جامه،

تا كجا برد،

شما را،

به یاد دارید كه امروزمان وعده گفتار در چه بود؟


آری دخترم!

به یاد دارم،

اما دیگر فرصتمان رفت،

این زمان بگذار تا وقت دگر،

و آن وقت دگر، فرداست، مگر نه؟!

آری، دخترم!

همان فردا،

اگر توفیق رفیق آید، خواهمت گفت كه چرا «شد» آنچه «نبایست»،

و خلیفه خدای، آنكه بفرموده پیامبرش فانوس قرآن به دست او بود، نه دیگر هیچ! چرا به خلافت نتوانست رسید؟!

و چرا «ابوبكر» تكیه اش داشت بر آن مسند!

خانم!

پس یك سوال است مرا،

می توانمش پرسید؟!

آری، دخترم!

تا به اذان كمی وقت باقی است، می توانی.

خانم!

مرا دو برادر است،

و كوچكتر،

آنها نیز به مكتب می روند،


و خواندن را،

و نوشتن، می آموزند،

امروز هر دوی آنها بر یكی كاغذ، خطی بنوشته بودند،

و مرا گفتند: داوری كن، كه كدامیك زیباتر است!

به یقین زیباترها همیشه «یكی» بیش نباشند،

و اگر می گفتم، یكی شان را نگرانی بود،

و من در این ماجرا بماندم كه چه باید نمودن؟!

گفتمشان: تا شب مرا مهلت باید بود!

حال، مرا راهنما باشید چه باید بگویمی؟!

دخترم!

تو را آفرین باد این همه دقت را!

و من چه زیبا راهی، پیش پایت خواهم نهاد!

و آن را نیز مدیون فاطمه- س- باش!

فاطمه؟!

آری، دخترم!

یك روز، حسن و حسین- ع-، هر دو خطی را بنوشتند، و بیاوردند پیش پیامبر- ص-،

و او را بخواستند، داوری را،

كه كدامینش زیباتر؟!

و پیامبر خدای نیز ننمود،

داوری را،

و بگفت:


مادرتان را دریابید!

و او را به داوری خوانید!

و این از آن رو بود كه اگر در داوری یكی را نگرانی پیش آید، با عاطفت مادری جبرانش بدارد!

اجابت نمودند،

و مادر را به داوری خواستند،

و مادر بگفت:

انا ماذا اصنع؟!

و كیف احكم بینهما؟!

من چه توانم نمودن؟!

و چگونه میانه دو كودكم را به داوری بنشینم؟!

اما راهیش در پیش نبود،

به ناگاه چنینشان گفت:

یا قرتی عینی!

انی اقطع قلادتی علی رأسكما،

و انشر بینكما جواهر هذه القلاده،

فمن اخذ منها اكثر،

فخطه احسن!

ای دیدگانم را نور!

من رشته این گردن بند را پاره خواهم نمودن،

و دانه هاش بر سرهای شما خواهم ریختن،


هر كدام از شما دانه های بیشتریش بود، خط او زیباتر است [7] .

و آنگاه دانه های بیشتر را بر سر آن ریخت كه خطش زیباتر می نمود!

خانم!

سپاس شما را،

و ستایش فاطمه را،

كه دانستمی چه باید نمودن!

بیش از این به مزاحمت نخواهم بود،

اما، یادتان باشد،

فردا،

بایست،

از علی گوئید،

و انكه چرا به خلافت...!

دخترم!

من كه باشم،

كه توانم، از علی گفت!

علی دست خدا بود،

علی مست خدا بود،

علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم


ثنایش نتوانم، نتوانم!

خدا خواست كه خود را بنماید،

در، جنت خود را به رخ ما بگشاید،

علی را به همه خلق نشان داد،

علی رهبر مردان صفا بود،

علی آینه پاك خدا بود،

علی مرهم دل های خراب است،

ره كوی علی راه صواب است،

علی گر چه خدا نیست،

ولیكن ز خدا نیز جدا نیست،

برو سوی علی تا كه وفا را بشناسی،

ببر نام علی تا كه صفا را بشناسی،

اگر آینه خواهی كه ببینی رخ حق را،

علی را بنگر تا كه خدا را بشناسی،

چه گویم سخن از او؟

كه نگنجد به بیانم!

ندانم كه سخن را به چه وادی بكشانم؟!

ندانم، ندانم!

نتوانم نتوانم [8] .



[1] مهدي سهيلي.

[2] بحارالانوار، ج 42، صص 96- 95.

[3] شجره طوبي، ص 254.

[4] مهدي سهيلي.

[5] غايه المرام في رجال البخاري، ص 295.

[6] فاطمه الزهراء (س) به نقل از بحارالانوار، ج 43، ص 58- 56.

[7] بحارالانوار، ج 45، س 190 و ج 43، ص 309 به نقل از نهج الحياه.

[8] مهدي سهيلي.